با دوستی در رابطه با پدیدهی رو به گسترش "از هم گریزی" صحبت میکردم. به اصطلاح در صدد ریشهیابی آن بودیم.
میگفت: "کوچکترها هم کوچکترهای قدیم. تا به بزرگتر میرسیدن سلام از دهنشون نمیافتاد. الان با پررویی توی جشمات نگاه میکنن و شاید هم انتظار دارن ماها که جای پدر - مادرشون هستیم به اونا سلام کنیم".
میگفت: "همسایه هم همسایههای قدیم. چه صفایی با هم داشتن. نداشتن پیاز و سیب زمینی و نون و نمک بهونه بود برای اینکه روزی چن بار هم را ببینن. الان تا همسایهها صدای پای همسایه را میشنون، یه گوشهای قایم میشن که چشمشون تو چشم هم نیفته و مجبور به سلام کردن به هم نشن. اگه همزمان درهای همسایهها با هم باز شد، یکی زود بر میگرده توی خونه یعنی مثلا یه چیزی را جا گذاشته. اگه همزمان تو راه پله صدای پای همدیگه را بشنون، زود یه جایی خودشون را گم میکنن".
میگفت: "قوم و خویشها هم قوم و خویشهای قدیم. تا چند پشت رابطهی خونوادگی داشتیم. همین هم باعث میشد کسی هیچ وقت دچار دلتنگی و افسردگی نشه. الان اگه خیلی هم اهل صلهی رحم باشیم، با اقربای درجهی اول خط عمودی رابطه برقراره، اونم در حد رفع تکلیف".
میگفت: "خارج از کشور که الحمدلله تا دلت بخواد ایرونی تو هر منطقه و محلهای به چشم میخوره، همین که چشمش به یه هموطن خودش میافته، راهش را کج میکنه و به همراهش میگه بپا این ایرونیه!".
همینطور میگفت و میگفت و من گوش میدادم. طوری که دیگه فرصت نشد ریشهیابی کنیم.
راستی چرا این جوری شدیم؟ نمیشه که همیه چیزا را گردن دیگرون از جمله حکومت انداخت. نمیشه که همه چیز را به اقتضائات دنیای جدید و قفس آهنین اون نسبت داد. راستی خود ما چقدر در ایجاد این فضا دخیل بوده ایم. "دل سنگی" ما ریشه در کجا داره؟