امروز، روز تولد شش سالگی دخترم صهباست.
از آن زمان که در جلسهی دفاع دکترایم، در شهریور 78، حمل و همراهی او، برایم در شرایط پراضطراب دفاع و پاسخگویی به سوالات اساتید حاضر در جلسه، اطمینانبخش و دلگرم کننده بود و این اولین حضور غیرمستقیم او در یک جلسهی علمی دانشگاهی بود تا همراهی با مادر در رقابتهای انتخاباتی مجلس ششم، در شرایطی که فقط یک ماه از سنش میگذشت و تا اولین حضور مستقیم و رسمیاش در یک نشست سیاسی مطبوعاتی در فروردین 79 (زمانی که فقط چهار ماه و نیم داشت)، نشستی که بعدها به دلایل سیاسی در تاریخ ماندگار و به کنفرانس برلین مشهور شد. و در پی شرکت در این نشست، همراهی این طفل پنج ماهه، در بازجوییهای 11 ساعته، پیرامون شرکت در کنفرانس برلین برای اقدام علیه امنیت ملی و ... و زمانی که مادرش با پرسش قاضی پرونده در مورد علت همراهی صهبا مواجه شد، مادر در پاسخ گفت: آمدنم به خودم بود و رفتنم با شما ...
حضور در ماههای نخست مجلس ششم و کمیسیون اصل نود، همراهی با اعضای کمیسیون تحقیق مجلس برای بررسی شکایات مطروحه پیرامون اعتبارنامهی برخی نمایندگان در حوزههای انتخابیه، همراهی با مادر در هیاتهای سیاسی - پارلمانی و علمی - دانشگاهی برای شرکت در نشستهای داخلی و بینالمللی، شرکت در جلسات سخنرانی برای انتخابات ریاست جمهوری هشتم در حمایت از خاتمی در اقصی نقاط کشور، از شمال گرفته تا جنوب ... فرصتی یگانه و استثنایی برای صهبا بود.
و الان دختر شش سالهام، به رغم کم سن و سالی، با کولهباری از تجربه و در آغاز دورهای جدید است. دورهای که ببیند و خوب ببیند، بخواند و بنویسد. و خودش گقتههایش را قلمی کند. همانها را که دو سال و اندی پیش برایم میگفت که ،"خدا رنگ است و صهبا مزرعه" و من برایش مینوشتم، امروز خود مینویسد و من میخوانم.
و چه احساسی شیرینتر برای یک مادر که دخترش بخواند و بنویسد و زیبا احساسات خود را بیان کند و...